عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



____________________$$$$$$$ _____________________$$$$$$$$$$ __________________$$$$$$$_$$$$$$ _________$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ _____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$ __$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$___$$$$$$_$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$_____$$___$$$ _$$$$$_$$$$$$$$$$$__________$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$__$$$$$$$$$ $_$$$$$$___$$$$$$$$ _$$$$$$$$$__$$$$$$$ $_$$$$$$$$___$$$$$$ $$_$$$$$$$$___$$$$$ $$$_$$$$$$$$__$$$$$$ _$$$_$$$$$$$$$_$$$$$ $$$$$ __$$$$$$$$_$$$$ $$$$$$$ __$$$$$$$$$__$ $_$_$$$$$__$$$$$$$$$_$$$$ $$$__$$$$$__$$_$$$$$$$_$$$$ $$$$$$_$$__$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$$ _$$$__$$_$$________$$$$$$$$$$$ _$$$_$$_____________$$$$$$$$$$ _$$_$$______________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ __$$$_________________$$$$$$$$$ $_____________________$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$__$$$$$ $___________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$__$$$$$$$$ یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه (من هنوز هم خیلی تنهام)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ♥عشـــــ♥ــــق♥ و آدرس loveam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 363
بازدید کل : 21323
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 265
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 265

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 12
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 50
:: بازدید ماه : 363
:: بازدید سال : 1272
:: بازدید کلی : 21323

RSS

Powered By
loxblog.Com

گفتم میری؟ ...
شنبه 1 شهريور 1393 ساعت 13:40 | بازدید : 971 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

http://up.eshgheto.ir/up/eshgheto1/ghabr24.jpg

 

 

 

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده



:: موضوعات مرتبط: خیانت , تنهایی , گریه آور , مرگ , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , تنهایی , گریه اور , مرگ ,
|
امتیاز مطلب : 106
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
خیانت
چهار شنبه 29 مرداد 1393 ساعت 21:12 | بازدید : 1270 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند

دختر:وای چه پالتوی زیبایی

پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری 

وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که

خوشش اومده 

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده:360 هزار تومان

پسر: باشه میخرم 

دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نبا 

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزن 

دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار 

مورد علاقه ات رو بخری 

پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه 

مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار

میتونم 1سال دیگه صبر کن 

بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شد 

پسر:عزیزم من رو دوست داری 

دختر: آره 

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی 

پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ 

دختر: خوب معلومه نه 

یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم 

دست دختر را میگیرد 

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق 

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند 

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی 

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

پسر وا میرود

دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد

چشمان پسر پر از اشک میشود

رو به دختر می ایستدو میگویید :

او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم

دختر سرش را پایین می اندازد

پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببین 

ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقد 

ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.



:: موضوعات مرتبط: خیانت , تنهایی , حقیقت تلخ , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , تنهایی , حقیقت تلخ , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
مراقب چشمانم باش
دو شنبه 27 مرداد 1393 ساعت 12:31 | بازدید : 1089 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

 دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت :

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»



:: موضوعات مرتبط: خیانت , تنهایی , گریه آور , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , تنهایی , گریه اور , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
رفیق است دیگر ...
یک شنبه 12 مرداد 1393 ساعت 22:52 | بازدید : 1118 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

رفیق است دیگر....

خنجرش را ازپشت می زند و می گوید نشناختم....!!

 

(با تشکر از امیر عزیزم که عکس رو بهم داد)

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: خیانت , ,
:: برچسب‌ها: خیانت ,
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
لیاقت نداشت ...
جمعه 10 مرداد 1393 ساعت 23:42 | بازدید : 1169 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

روی چشـــمانــم گذاشــــتمــــش ولـــــی لیـــــاقت نداشـــت !!!

بگـــذار زیــــر دیــگــران بـــودن را تـجــــــربه کـــــــند !!!



:: موضوعات مرتبط: خیانت , نفرت , حقیقت تلخ , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , نفرت ,
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد